پرهامپرهام، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

شازده كوچولو

پرهام و اداره ماماني

سلام - بالاخره بعداز مدتي طولاني يكي از جلسه هاي ماماني ساعت 5عصر بود كه مجبور شدم باهاش به ادارشون برم وبا بابا شهرام اتاق ماماني مشغول بازي شدن شديم تا جلسه ماماني تموم  بشه بعداز يك ساعت و ... بابااز دست شلوغ كاري هاي من  عاصي شده بود اينم يك عكس به يادموندني ...
10 آذر 1390

گرفتاری و شلوغی پرهام جیگر

سلام دوستای خوبم این روزا رو بزارید رو گرفتاری مامانی که اصلا نمیتونه از من بنویسه این عکسهای منه که دیشب تا ساعت ٣صبح بیداربودم و اذیت میکردم اصلا خوابم نمی برد .الان فکر کنم مامانی تو اداره لالاکرده ...
11 آبان 1390

کارت تولد پرهام

سلام دوستای خوبم بالاخره با تبادل نظر شماها تولد پرهام به خوب و خوشی تموم شد اینم کارتش خودم طراحی کردم .اين كارت از وسط تا ميشه و قسمت كفشدوزكش برش مي خوره   ...
10 مهر 1390

حباب بازی

سلام روزتون بخیر دوستای خوبم قراره یه اتفاق خوب واسمون بیافته گرفتار شدم و کمتر تونستم سر به وبلاگ پرهام جوجو بزنم گاهی وقتها که به عکسهاش نگاه می کنم خدارو شکر می کنم که پسر سالمی به من هدیه کرده این بهترین هدیه من تو زندگیم بود چندروز پیش داشتم واسش حباب درست میکردم اونم دنبال حبابها می افتاد و کلی ذوق میکرد نمیدونید چه ذوقی خودم میکردم خلاصه از بس این ورواون ور رفت که خودش یه کوشه خونه خوابش برد (( راستی اتفاق خوبو سعی میکنم تا هفته آینده واستون عکسهاشو بزارم ))  الهي فدات بشم گل پسر ...
6 مهر 1390

بی خوابی پرهام ناناز

دیروزظهر که از اداره رفتم خونه مامانم گفت پرهام اصلانخوابیده ببریش خونه حتما میخوابه منم کلی خسته بودم خلاصه باباباش برگشتیم خونه خودمون تا ساعت ١٠شب اصلا پرهام نخوابید کلی اذیت کرد خیلی زیاد از ساعت ١٠تا ١١:٣٠هم فقط گریه میکردو اصلا دوست نداشت از بغل من و باباش بیاد پائین خلاصه باباباش تصمیم گرفتیم بریم بیرون شاید تو ماشین بخوابه رفتم یک دوری تو شهر زدیم پرهام خوابید برگشتیم خونه به خیال اینکه تا صبح می خوابه ما هم استراحتی می کنیم چشمتون روز بد نبینه ساعت یک شب بود که با گریه بیدار شد و ٤٥دقیقه گریه کرد و باز مجبور شدیم بریم با ماشین دور زدن تا بخوابه ساعت ٢از بیرون برگشتیم دوباره ساعت ٤صبح این کار تکرار شد و خیلی اذیت شدیم نمیدونم چش...
22 شهريور 1390

گير دادن پرهام

روز دوشنبه بود كه عصرميخواستيم بريم خريد اول از همه پرهامو آمادش كردم تحويل باباشهرام شد تا خودم آماده بشم باباش پرهامو گذاشته بودآشپزخونه و پرهام داشت با يه ملاقه بازي ميكرد تا اومدم ديدم رفته بالاي ميز آشپزخونه حالا چجوريييييييييييييييييييييييييي ترس ورم داشت اخه مگه ميتونه بره اين بالا واي واي چه شيطوني شده ديگه نميشه به پرهام اعتماد كرد حالا اصلا پائين نميومد و مشغول گلدون شده بود و ول نميكرد                 الهي مامان وبابا قربونت بشن تو اينقدر شلوغي ...
15 شهريور 1390