سفر پرهام
سلام دوستای خوبم دوروز با مامانی و بابا رفتیم سفر خیلی بهم خوش گذشت
ولی ازبس هوا گرم بود و شبا کولر توخونه روشن بود وقتی برگشتیم خونه تب کردم
خیلی مظلوم شده بودم تا اینکه با مامان و بابا رفتم دکتر
تبم خیلی بالا بود و اقای دکتر مجبور بود امپول بزنه منم کلی گریه کردم بعدش دیدم مامانی داره از غصه مریضی من گریه میکنه روز خوب نبود
اخه مامان جونم همیشه مهربون و خندان بود ولی اون روز خیلی به خاطر من گریه کرد
مامان جون منو ببخش
راستی امروز حالم خیلی بهتره الان مامانی سرکاره و من پیش مادر جونم هستم منتظرم مامانی بیاد و ببینه پسرش خوب شده خوشحال بشه مامانی نگاه خوبم
دارم شیطونی میکنم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی